معنی تلسکوپ معروف

حل جدول

تلسکوپ معروف

هابل


تلسکوپ فضایی معروف

هابل


تلسکوپ

دوربین نجومی


معروف ترین تلسکوپ فضایی

هابل


تلسکوپ فضایی

هابل


تلسکوپ فضایى

هابل


مخترع تلسکوپ

گالیله


مخترع ایرانی تلسکوپ

ابن هیثم
دانشمند بزرگ ایرانی در سال 1965 میلادی در شهر بصره به دنیا آمد. علمای غربی وی را در قرون وسطی الحسن می‌خواندند. ابن هیثم کارهای مهمی در زمینه نور شناسی انجام داده است و دانشمندان بعدی با استناد به گفته‌های وی به نتیجه‌های بالاتری دست یافتند. گر چه کار ابن هیثم در نور شناسی محتوی عناصر یونانی بویژه از بطلیموس است، اما او همه چیز را به گونه‌ای از نو بررسی کرده است. نظرات او در باب نور و دید تماما از آن خود اوست و مطلقا چیزی به افکار عتیق و یا عقاید اسلامی پیشین بدهکار نیست.

لغت نامه دهخدا

تلسکوپ

تلسکوپ. [ت ِ ل ِ کُپ] (فرانسوی، اِ) دوربین بزرگ که با آن ستارگان رارصد کنند. (فرهنگ فارسی معین). علمای هیأت دو نوع تلسکوپ بکار میبرند نوع قدیمی تر «منکسرکننده » و نوع دیگر «منعکس کننده » نامیده میشوند. تلسکوپ منکسرکننده دو عدسی دارد. یکی که عدسی شیئی، یا ابژکتیف، نامیده میشود و در قسمت فوقانی لوله ٔ فلزی مجوفی که بطرف آسمان قرار میگیرد نصب گردیده است. اشعه ٔ نوری که ازیک جرم آسمانی ساطع میشوند از عدسی شیئی می گذرند و تصویر آن جرم را نزدیک قسمت پایینی لوله تشکیل میدهند. به این تصویر از پشت عدسی دیگری که عدسی رؤیت نامیده می شود نگاه میکنند. در بیشتر رصدخانه های بزرگ جهان تلسکوپهای منکسرکننده بکار میبرند. در تلسکوپهای منعکس کننده بجای عدسی شیئی آئینه ٔ مقعری بکار میبرند تا اشعه ای را که از یک جرم سماوی میرسد متمرکز کند. آیینه در انتهای لوله ٔ دربازی قرار دارد. عمل انعکاس نور در قسمت فوقانی آیینه، که از نقره ٔ خالص یا آلومینیم پوشیده شده است وقوع می یابد. عدسی رؤیت در پهلوی لوله قرار دارد و آیینه ٔ مسطحی برای منعکس کردن نور و رسانیدن به عدسی و چشم بکار میرود. پس این نوع تلسکوپ از آیینه ٔ مقعری که در برابر آن آیینه ٔ مسطحی قرار دارد تشکیل شده است و در نتیجه اشعه ٔ موازی که از بی نهایت بر آن آیینه ٔ مقعر می تابند منعکس می شوند و پس از انعکاس مجدداً بر روی آیینه ٔ مسطح در نقطه ٔ «پ 1» جمع میگردند. در مقابل این نقطه یک عدسی چشمی که عدسی محدبی است قرار دارد و عمل ذره بین را انجام میدهد و از «پ 1» تصویر «پ 2» را تولید میکند که ناظر می بیند. (از علم و زندگی و کتاب فیزیک بروخیم).


معروف

معروف. [م َ](ع ص) مشهور و شناخته. خلاف منکر.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). شناخته شده و شهرت یافته و نامور.(ناظم الاطباء). مشهور.(اقرب الموارد). نامی. نامدار. نامبردار. بلندآوازه. روشناس. سرشناس.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
چگونه گیرد پنجاه قلعه ٔ معروف
یکی سفر که کند در نواحی لوهر.
عنصری.
اما حدیث قرمطی به از این باید که وی را بازداشتند بدین تهمت نه مرا و این معروف است....(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). در روزگار امیر مودود معروف تر گشت.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255).
پیمانه ٔ این چرخ را همه نام است
معروف به امروز ودی و فردا.
ناصرخسرو.
گر زی تو قول ترسا مجهول است
معروف نیست قول تو زی ترسا.
ناصرخسرو.
ز فعل نیک باید نام نیکو مرد را زیرا
به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان.
ناصرخسرو.
این اردشیر ظالم و بدخوو خونخوار چند معروف را بکشت.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 73). به آبی رسید که به راهب معروف بود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 43). مگر آنکه سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف.(گلستان).
ندانی که در کرخ تربت بسی است
بجز گور معروف، معروف نیست.
(بوستان).
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده.
سعدی.
- گل معروف، در بیت ذیل از فرخی به معنی سوری است چه پیش قدما آنگاه که گل گویند مراد گل سوری باشد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال.
فرخی(یادداشت ایضاً).
- معروف شدن، شهرت یافتن. مشهور گشتن. شناخته شدن:
معروف شد به علم تو دین زیرا
دین عود بود و خاطر تو مجمر.
ناصرخسرو.
به مردی چو خورشید معروف از آن شد
که صمصام دادش عطا کردگارش.
ناصرخسرو.
زیرا که چو معروف شد این بنده سوی تو
مجهول بمانده ست ز بس جهل توسالار.
ناصرخسرو.
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو مجال آنکه بگویم حکایتی.
سعدی.
- معروف گشتن، معروف شدن. شهرت یافتن:
معروف گشته از کف او خاندان او
چون از سخای حاتم طی خاندان طی.
منوچهری.
||(اِ) نیکویی.(ترجمان القرآن)(منتهی الارب)(آنندراج). دهش و احسان.(ناظم الاطباء). احسان.(اقرب الموارد). || خیر.(ناظم الاطباء)(اقرب الموارد). || هر چیزی را گویند از اطاعت خدای تعالی و تقرب به او و نیکویی به مردم که مشهور باشد. هر کار مشروع و روا و شایسته.(ناظم الاطباء). هرآنچه در شرع پسندیده باشد.(از تعریفات جرجانی). ضد منکر است و آن هر چیزی است که در شرع پسندیده باشد و گویند هرآنچه نفس بدان خوشی و آرامش یابد و آن را نیک شمرد.(از اقرب الموارد): نماز را برپا داشتند و زکوه را دادند و به معروف حکم کردند و از منکر بازداشتند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314).
سوی یزدان منکر است آنکو به تو معروف نیست
جز به انکار توام معروف را انکار نیست.
ناصرخسرو.
- امر به معروف، امر کردن کسان برای انجام دادن واجبات شرعی. مردم را به طاعت خداو روی آوردن به اعمال مشروع و شایسته ٔ دین راهنمائی کردن. مقابل نهی از منکر: چه بسیار مردم بینم که امر به معروف کنند و نهی از منکر.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- امر معروف، امر به معروف:
چو منکر بود پادشه را قدم
که یارد زد از امر معروف دم.
سعدی(بوستان).
و رجوع به ترکیب قبل شود.
||(ص) در اصطلاح محدثان، قسمی از مقبول است، مقابل منکر و گفته اند معروف حدیثی را گویند که راوی ضعیفی برای کسی که اضعف از اوست روایت کرده باشد برطریق مخالف.(از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح محدثان حدیثی است مقبول که راوی آن ضعیف بود و مخالف با حدیث دیگری باشد که ضعیف تر از آن است.(فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). || لفظی است که به هر دو زبان عربی و عجمی موضوع باشد بی تغییری چون مکه و مدینه و اکثر اسماء مواضع و اودیه و اعلام از این اقسام است اما آنچه از مختصر ابن حاجب مستفاد می شود این نوع داخل معرب است و اتفاق لغتین بعید است و اعلام موضوع نیست در لغت و از اینجاست که اعلام را از قسم حقیقت و مجاز خارج گویند.(از کشاف اصطلاحات الفنون). || فعلی که نسبت به فاعل داشته باشد و مجهول فعلی باشد که نسبت به مفعول دارد.(غیاث). در اصطلاح نحویان فعل معلوم را معروف نیز گویند. مقابل مجهول.(از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به معلوم شود. ||(اصطلاح دستوری) واو و یاء بر دو نوع بوده است: معروف و مجهول. واو و یاء چون کاملاً تلفظ می شد آنها را معروف نامیدند مانند واو در کلمات: فروز، تموز، شوخ، کلوخ، دور. و یاء در کلمات: بیخ، جاوید، تیر، پیش، ریش.(از دستور قریب و بهار و... ج 1 ص 13). و رجوع به مجهول شود. || مردی که بر دست ریش دارد.(مهذب الاسماء). صاحب دست کف ریش.(منتهی الارب)(آنندراج). کسی که کف دست وی ریش باشد.(ناظم الاطباء). ||(اِ) گوشه ای است از شعبه ٔ همایون.(تعلیقات بهجت الروح چ بنیاد فرهنگ ایران ص 132).

فرهنگ عمید

تلسکوپ

دوربین بسیار بزرگ دارای یک یا چند عدسی و آیینۀ مقعر که و با آن اجسام دور و ستارگان را می‌بینند،
از صورت‌های فلکی نیمکرۀ جنوبی آسمان،

فرهنگ معین

تلسکوپ

(تِ لِ) [فر.] (اِ.) دوربین بزرگ که با آن ستارگان را رصد می کنند.

مترادف و متضاد زبان فارسی

تلسکوپ

دوربین رصدخانه، دوربین نجومی،
(متضاد) میکروسکپ، ذره‌بین، ریزبین

فرهنگ فارسی هوشیار

تلسکوپ

دوربین بزرگ که با آن ستارگان را می بینند و اکتشاف نجومی می کنند

فارسی به عربی

معادل ابجد

تلسکوپ معروف

914

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری